جدول جو
جدول جو

معنی مرده شور - جستجوی لغت در جدول جو

مرده شور
کسی که مردگان را غسل می دهد، غسال
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
فرهنگ فارسی عمید
مرده شور(خَ نَ دَ / دِ)
غسال که مرده را بشوید و غسل دهد: پس مرده شور باز سر شود و سر و ریشش را به نرمی بشوید. (از ترجمه النهایه).
- رویش را به آب مرده شورخانه شسته اند، سخت بی حیاست، سخت بی شرم است.
- مرده شوربرده، نفرینی است. رجوع به مرده شور شود.
- مرده شور تخته شور کردن، نفرین کردن که مرده شور ببرد و به تخته بیفتد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرده شور
کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
فرهنگ لغت هوشیار
مرده شور
مرده شوی، کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
فرهنگ فارسی معین
مرده شور
دیدن مرده شور در خواب، نشانه برطرف شدن غم و غصه است. خالد بن علی بن محد العنبری
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مرده شور
مرده شوی، شوینده ی اموات
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرده خور
تصویر مرده خور
کسی که از طریق برگزاری مراسم کفن ودفن و عزای اموات ارتزاق کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده خوار
تصویر مرده خوار
مرده خور، مردارخوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده شو
تصویر مرده شو
مرده شور، آنکه مردگان را غسل می دهد، غسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گربه شور
تصویر گربه شور
چیزی را به عجله و ناتمام شستن
گربه شور کردن: کنایه از گربه شور
فرهنگ فارسی عمید
(خَلْ وَسِ)
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده:
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دیو مردم خور خیره هش.
اسدی.
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم.
نظامی.
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَدِ)
رودی در آذربایجان غربی از واردات غربی دریاچۀ ارومیه. و آن از خاک ترکیه سرچشمه گرفته، ناحیۀ کوهستانی دشت از شهرستان ارومیه را مشروب کرده پس از عبور از شهر ارومیه در جنوب دماغۀ حصار بدریاچۀ ارومیه میریزد. نامهای دیگرش ارمیه چای، ارومیه چای و شهری چای است. (دایره المعارف فارسی) ، زمینی که نه بسیار سخت و نه بسیار نرم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پالان خر. (غیاث اللغات از شروح نصاب). گلیم سطبری که در زیر پالان بر پشت ستور نهند. (از اقرب الموارد). و رجوع به بردعه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ نِ)
شمارندۀ مردم:
بدانست مردم شمر هر که بود
که او در بزرگی نخواهد غنود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ صُ وَ)
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است:
نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ نَ)
دهی جزو دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 40هزارگزی شمال باختری ماه نشان. کنار راه مالروعمومی. دامنه. سردسیر. دارای 185 تن سکنه شیعه. آب آن از رود محلی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ اَ)
شویندۀ جسد مرده. غسال. که جسد مردگان را شستشو و غسل دهد. که شغلش شستن و غسل دادن اموات است. مرده شو. مرده شور:
به مرده شویان مانی ز روی بدنیتی
اگر سه رویه خوهی سود خیز و مرده بشوی.
سوزنی.
زشت را گوهزار حله بپوش
که همان مرده شوی پارین است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ اَ اُو ژَ)
مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار:
چون خورم اندوه چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار مرا.
ناصرخسرو.
هشدار چو مرده خوار کرکس
مرغان همه را حقیر مشمر.
ناصرخسرو.
از تن حلال خواری و از روح مرده خوار
تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ گُ ذَ)
مرده شوی. مرده شوینده. غسال که تن مردگان را بشوید و غسل دهد.
- مرده شوبرده، مرده شوی شسته، نفرینی است. (آنندراج). زشت. ناپسند. منفور:
بر سر فوطه پریشان نه ز بی پروائیست
مرده شو برده پریشان زغم خاتون است.
جلالا (آنندراج).
- امثال:
چه عزائی که مرده شو هم گریه می کند.
ماما آورده را مرده شو می برد.
مرده شو ضامن بهشت و دوزخ کسی نیست
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ خوَ / خُ)
عمل مرده خور. مرده خواری. رجوع به مرده خوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ ذَ)
آنکه حس ذوق او باطل باشد. (آنندراج). بی ذوق. فاقد ذوق سلیم:
ترسم که مرده ذوق شمارند خضر را
جان دادنی ز شوق تو روزی هوس نکرد.
ظهوری (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 63هزارگزی باختر مهاباد و 9هزارگزی باختر راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سرد ودارای 156 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه لاوین تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ /خُدْ سِ)
مخفف مژده آورنده. مژده ده. مژده ور. مبشر. که خبر خوش می آورد. که بشارت میدهد. بشیر
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
قسمی از مرزنجوش است. (از ناظم الاطباء). رجوع به المعرب جوالیقی (ص 309 س 18) و نیز رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
چون مرده. مانند مرده. ساکت و ساکن. خموش. و بی حرکت:
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرده خوری
تصویر مرده خوری
عمل و شغل مرده خوار مرده خوری
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه میده آورد: درگاه سیف دین را نقدست خوان رضوان ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرده حورد آنکه لاشه خورد، آنکه از قبل مراسم کفن و دفن و عزداری مردگان ارتزاق کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده شوی
تصویر مرده شوی
کسی که شغلش شستن و غسل دادن اموات و مردگان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ذوق لطیف وسلیم را از دست داده بی ذوق: ترسم که مرده ذوق شمارند خضر را جان دادنی ز شوق تو روزی هوس نکرد. (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
مانندمرده همچون میت: خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا بهستی متهم مازین زبانیم. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده شو
تصویر مرده شو
کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرده حورد آنکه لاشه خورد، آنکه از قبل مراسم کفن و دفن و عزداری مردگان ارتزاق کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده خوار
تصویر مرده خوار
((~. خا))
لاشخور، کسی که برای خوردن غذا در مراسم ختم و عزاداری شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
غسال، مرده شور
فرهنگ واژه مترادف متضاد